معلوم نیست از کی به تهران آمدهاند اما کاملا واضح است که لااقل در هشت، نه سال اخیر، سال به سال بیشتر شدهاند. حالا دیگر درهمه جای شهر دیده میشوند؛ از چهار راه پارک وی و تجریش گرفته تا شوش و دروازه غار و انبار گندم. اگر هویت فرد را با شناسنامه مشخص کنند، تعداد زیادی از این افراد هویت ندارند. باید از خودشان بپرسی تا بفهمی ایرانیاند یا افغانی یا برخی اوقات از بلوچهای پاکستان؛ کودکانی که وسط فروختن فال یا گل و دود اسپند و… یادشان میرود که باید گوشه چهارراه بیاستند تا چراغ سبز شود و خود را وسط خیابان نیاندازند؛ لحظهای فالها را کنار میگذارند و همان گوشه خیابان بازی میکنند؛ مشت و لگد به هم میاندازند، دنبال هم میدوند و گاهی که عصبی میشوند، مشتی حرفهای رکیک که شاید هنوز معنایشان را نفهمیدهاند نثار هم میکنند.

وقتی من را از دور میبیند، لبخند میزند، کارش را رها میکند و به سمتم میآید. اسمش لیلاست. میگوید خانهشان شوش است. مادرش سر تخت طاووس گل میفروشد و پدرش افغانستان است. میگوید یک خواهر بزرگتر هم دارد؛ «اصلا نمیگذارم خواهرم سر کار بیاید چون زشت است، همه میگویند این دختر خراب است.» میگویم: چند سال است که اینجایید؟ نمیداند. میگوید ده ساله است اماکمتر نشان میدهد. مدرسه نمیرود. اما یک جا هست که بچهها میروند و اسمش را هم نمیداند. لیلا میگوید فقط جمعهها باز است برای همین چیزی یاد نگرفته.

چراغ که سبز شد لیلا هنوز کنار من ایستاده بود. میگفت دوستهایش هم اینجا بودهاند اما حالا رفتهاند توی پارک بازی کنند. او هم منتظر است. تا فالهایش تمام شوند. تا مادرش بیاید. تا شاید یک روز بچگی کند. و من نگرانم. از ماشینهایی که آدمها را زیر میگیرند. از مردهایی که شاید روزی به کابوس لیلا بدل شوند. از آینده.

اسمش آرش است. از آذربایجان آمده. نمیداند چند سالش است، نمیداند پدرش کجاست. یک خواهر دارد که او هم کار میکند. مادرش اما کار نمیکند.

آرش وقتی فهمید که عکس میگیرم، ژست هم میگرفت. برای اینکه عکسها طبیعی باشند سمت ماشینها میرفت، دستش را روی شیشه ماشینها میکشید و بعد، آرام برمی گشت و نیم نگاهی به من میانداخت. لیلا بهتر میدانست که آرش کجا زندگی میکند یا مادر و خواهرش چه کار میکنند. میگفت همسایهاند. آن قدر خجالتی است که بخواهی جواب هر سوال را از لای لبخندهای پنهان و دستی که به سمت دهان میرفت پیدا کنی.

میگوید اسمش نیلوفر است. از افغانستان آمده. به سوالهایم یک در میان جواب میدهد. حواسش پرت کجاست نمیدانم. وسط حرف زدنها میگوید: فال نمیخری خاله؟ نیلوفر، میگوید فامیل لیلاست. دکمه قرمز ریکورد را میبیند. سنش را میپرسم. میگوید این چیه خاله؟ صدایش را برایش پخش میکنم. میگوید: چند خریدی؟ سنش را هم نمیداند.

سلیمان؛ او هم افغانی است. آرام است و کم حرف. میگویم عکس بگیرم؟ میگوید بگیر. یک برادر برگتر دارد که میگوید او هم کار میکند و هر شب ساعت دوازده میآید دنبال سلیمان.

او را که دیدم یک مرد بلند قد بیمو با ظاهری عجیب در چند قدمیاش ایستاده بود و سلیمان سعی میکرد از مرد فاصله بگیرد. عکسها را که گرفتم پرسیدم که مرد چه کار داشته با او اما جوابی نداد.
گزارش و تصاویر از «آساره کیانی»
پایان پیام
نظرات شما عزیزان:
|